«لَقَدْ كانَ في يوسُفَ وَ إِخْوتِهِ آيات لِلسّائِلينَ»
براستي داستان يوسف و برادرانش براي پرسشگران فرازهاي شگفت بسيار خواهد داشت.
سلام بر شما؛
اگر دو قسمت پيشين اين نوشتار را «پرسشگرانه» خوانده باشيد، حتماً همراه با آن، آيات 1 تا 6 و آيات 7 تا 20 سوره يوسف را هم مكّرر تلاوت كرده ايد. آيات 21 تا 29 را نيز با دقت فراوان ـ چنان كه شيوه «تدبّر» در قرآن استـ چند بار خوانده ايد و آماده هستيد كه در اين قسمت از گفت و شنود قرآني شركت كنيد، تا رويدادهاي بعدي داستان را با هم دنبال كنيم.
خداي عليم و حكيم كه سرگذشت يوسف را براي خاتم پيامبران بازگو مي كند، تا در پرتو تعليم آن حضرت، همه مردم از حقايق اين داستان باخبر بشوند. او در آيه 22 اين سوره راز اصلي داستان را فاش مي كند؛ رازي كه معلوم ميكند چرا يوسف مي بايست در خانواده اش در چنان موقعيتي قرار ميگرفت؟ چرا اين پيامبرزاده نوجوان مي بايست در نهانگاه چاه كنعان زنداني مي شد؟ و چرا مي بايست همراه كاروانيان، به سفري دور و دراز برده مي شد؟
پاسخ همه اين پرسشها اين است كه يوسف قرار بود پس از آن كه دوران جوانياش را با شايستگي و موفقيت پشت سر ميگذارند و به ميانسالي رسيد، از جانب خداوند سبحان به پيامبري برگزيده شود.
عبارت «آتيناهُ حُكماً وعِلماً» نشانگر پيامبري حضرت يوسف(ع) است و عبارت «كَذلِكَ نَجزي المحُسنين» بيانگر اين است كه گزينش و انتخاب خداوند عليم و حكيم، هرگز بي حساب و كتاب نيست و تا يوسف، اين فراز و نشيب هاي زندگي را طي نكند، به آن مرحله از آمادگي لازم براي اداي رسالت الهي نخواهد رسيد.
اين مطلب بسيار مهم در ميان آيات اين قسمت به صورت «معترضه»1 آمده است و ما به همين جهت ابتدا به بيان آن پرداختيم.
كاروانيان، مطابق معمول، نزديك طلوع آفتاب وارد دروازه مصر مي شوند. مانند هميشه عدّه زيادي از مردم مصر، به پيشواز كاروان آمده اند تا پيشدستي كنند و كالاهاي مرغوب و گران قيمت را اگر بتوانند با بهاي نازلتري خريداري كنند؛ زيرا وقتي كه كاروانيان وارد مصر بشوند و اوضاع و احوال، دستشان بيايد، هر چه قدر بتوانند، كالاهايشان را گرانتر و گرانتر مي فروشند.
اين بار، اين كاروان، يك كالاي گرانبهاي استثنايي هم با خود آورده است؛ يك «بَرده» نوجوان كنعاني كه خواب و خيال هاي فراواني براي فروختن او به قيمت بسيار گران در سر پرورانيده اند؛ امّا حالا كه به دروازه مصر رسيده اند، به وحشت افتاده اند و نگران شده اند كه اگر پدر و مادر و بستگان اين نوجوان پيگير شده باشند و هم اينك سر برسند، چه بايد كرد؟! بهترين راه اين است كه يوسف را به اوّلين مشتري به هر قيمتي كه حاضر است بخرد، بفروشند و از فكر و خيالش آسوده بشوند. اين بود كه عملاً يوسف را به بهاي اندك، مشتي دِرهم(پول نقره) ـشايد دقيقاً بيست درهمـ فروختند . (سوره يوسف، آيه 20)
در اين گونه مواقع، اولين مشتري ها غالباً افرادي هستند كه با دلايل مختلف زورمندند يا با نفوذ، مردم را از سر راه خودشان كنار مي زنند و جلوتر از همه قرار مي گيرند، يا اين كه مردم به ملاحظاتي برايشان كوچه مي دهند و راهشان را باز مي كنند!؟
سراينده داستان يوسف، مايل نيست كه همين جا بگويد كه خريدار يوسف بود. بر عكس، تعبيراتش به گونه اي است كه مي خواهد خوانندگان يا شنوندگان را با اشاره هايي كه ضمن بيان داستان مي آورد، مدام به پرسش وادارد. از طرفي، مهم نيست كه او چه كسي باشد؛ يوسف مهّم است؛ يوسف منظور نظر خداست! مهم اين است كه ما بدانيم بر سر يوسف چه آمد! بنابراين، داستان را چنين ادامه ميدهد:
آن مردي كه يوسف را از كاروانيان سودجو(!) خريداري كرد، او را به خانه اش برد و همسر جوانش را صدا كرد و به او گفت : از اين نوجوان غريب، بهخوبي پذيرايي كن. «ما» برنامه هايي برايش داريم؛ بنا داريم در كار و بارمان از وجود او استفاده كنيم و حتّي قصد داريم او را به فرزندي بگيريم!
راستي، اين شخص كيست؟ از حرفهايش معلوم مي شود كه يك آدم معمولي نيست؛ دم و دستگاهي دارد، خَدَم و حَشَمي دارد و چه بسا در كشور مصر پست و مقامي دارد. از اين مهم تر آن كه، بنا ندارد با يوسف مانند يك برده زرخريد رفتار كند؛ بلكه برعكس، خودش بنا دارد خدمت او را بكند و به همسر نيز سفارش مي كند كه دست بر سينه درخدمت او باشد. موضوع چيست؟ قضيه از چه قرار است؟!
خداي سبحان مي فرمايد: قضيه از اين قرار است كه «ما» به اين ترتيب، براي يوسف در ديار غربت، در كشور مصر، جاي پاي محكمي درست كرديم و به او مكنت و مكانت بخشيديم. از اين مهم تر، «ما» بنا داريم كه با قرار دادن يوسف در اين گيرو دارها، به او عملاً دانش «تأويل احاديث» را بياموزيم.
يوسف، ساليان سال در خانه اين مرد دست و دل باز(!) در ناز و نعمت زندگي كرد. كم كم بيست ساله شد. از بيست سالگي هم، پاي را فراتر نهاد. دو سه سال ديگر گذشت و اتّفاق به خصوصي نيفتاد. در اين مدّت، يوسف ملالي نداشت جز دوري پدر و مادر و برادرانش به ويژه برادر كوچكش بنيامين، امّا در آيه 23، يك حادثه عجيب گزارش مي شود؛ حاكي از اين كه آن آرامش دراز مدّت، از گردبادي مسموم و توفاني سهمگين در زندگاني يوسف جوان نشان داشته است. آن رويداد شگفت چه بود؟
همان خانمي كه يوسف، دست كم ده سال در خانه او به سر برده است و يوسف، پسرخوانده او و شوهرش به حساب مي آيد، لحن صحبتش با يوسف تغيير مي كند و باب مراوده را از نوع ديگري با يوسف باز مي كند. در و دربندهاي خانه را محكم مي بندد تا يوسف را از تنها بودنش با خود خاطرجمع گرداند. خودش را به او عرضه مي كند و مي گويد: من، در اختيار تو هستم!
طبيعي است كه يوسف، سخت جا ميخورد و در جواب او مي گويد: پناه بر خدا! ارباب من به اين خوبي ساليان سال از من پذيرايي كرده است، آن وقت من به ناموس او تجاوز بكنم؟! نه، هرگز! من بنا دارم در آينده مردي موفّق و سعادتمند باشم و ستمگاران و خيانت پيشهگان روي رستگاري نخواهند ديد!
خانم ارباب كه انتظار شنيدن چنين جوابي را از يوسف كه به زعم او بايد بي چون و چرا از او اطاعت كند ندارد، سخت جا مي خورد. با خود مي انديشد كه با اين ترتيب، «برنامه» به هم مي خورد و كار مطابق نقشه پيش نمي رود. حال چه بايد بكنم؟! تنها راه چاره اين است كه با يوسف گلاويز شوم و جامهاش را به نشانه درگيري با او پاره كنم، تا مدرك و سندي باشد براي اين كه يوسف ميخواستهاست بر من تجاوز كند و من مانع او شده ام!
بي درنگ، با يوسف دست به گريبان شد. يوسف هم طبيعي بود كه با او درگير شود و بخواهد از خودش دفاع كند و در همين اثنا ،خانم ارباب، ماهرانه، پيراهن يوسف را از بالا تا پايين چاك بدهد! اما در پرتو رهنمود الهي، مطلب جالبي، هر چند دور از انتظار، در ذهن يوسف جرقّه زد؛ يوسف با خود گفت: مبادا در همين حال كه من مي خواهم كاري بكنم تا خودم را از دست اين زن آزاد كنم، شوهرش پشت در خانه باشد و بي خبر، وارد خانه بشود و مرا در حال گلاويز شدن با همسر جوانش مشاهد كند!؟ آن وقت،يا مرا در جا خواهد كشت، يا بدتر از آن يك لكّه ننگ براي هميشه بر دامان من خواهد ماند!
خداي سبحان مي فرمايد: ما اين چنين يوسف را راهنمايي كرديم تا هم از خطر و هم از رسوايي، او را مصون و محفوظ نگاه داريم. اين كار را بدان جهت براي يوسف كرديم كه يوسف همواره يكي از بندگان شايسته و بي پيرايه ما بوده است.
يوسف، فوراً تصميم خودش را گرفت و به سرعت به طرف در خانه شتافت. خانم ارباب هم شتابان به دنبال يوسف، به سوي در خانه دويد و هر طور كه بود، دستش را به جامه يوسف رسانيد و آن را از پشت دريد. اين، تنها كاري بود كه مي توانست بكند، تا به خيال خودش نقشي را كه برعهده او گذاشته بودند، به گونهاي ايفا كرده باشد! هر دو با هم به پشت در خانه رسيدند. همزمان، در خانه هم باز شد و شوهر خانم را بر در خانه، ايستاده يافتند كه حيرت زده، سر جايش خشكش زده است و وانمود ميكند كه از ديدن اين صحنه، سخت جا خورده است!!
يوسف، درست قضايا را حدس زده بود و رويدادها را پيش بيني كرده بود. به نظرمي آيد كه خداوند سبحان به تدريج ،دانش تأويل احاديث را به او تعليم مي دهد. يوسف به درستي دريافته بود كه كاسهاي زير نيمكاسه هست و صحنهاي كه با آن روياروي شده است، يك توطئه شرم آور بيش نيست! ميخواهند دامان پاك يوسف را لكّه دار كنند و به او تهمت بزنند كه به همسر اربابش نظر بد داشته است! حال از اين نقشه اي كه كشيده اند، چه منظوري دارند، خدا مي داند! بايد صبر كرد و ديد كارها چگونه پيش مي رود؛ سؤال مهمّي كه بايد براي شنونده يا خواننده داستان پيش بيايد و در انتظار جوابش بماند.
خانم ارباب، همين كه چشمانش به شوهر افتاد، گفت: سزاي مردي كه قصد تجاوز به خانواده شما را داشته باشد، چه مي تواند باشد، جز اين كه او را زنداني كنند، يا زير شكنجه هاي دردناك قرار بدهند؟!
مي بينيد؟ مي خواهند يوسف را از زندان و شكنجه بترسانند؛ غافل از اين كه انسان خدا ترس از هيچ كس و هيچ چيز ترس و واهمه ندارد و «آن را كه حساب پاك است از محاسبه چه باك؟!»
يوسف، با قاطعيت هرچه تمام تر و با صراحت كامل، بدون هيچ بيم و هراسي، گفت: «او» خودش باب مراوده را با من باز كرد!
از طرف ديگر، آن مردي كه همراه ارباب وارد خانه شده بود و يكي از بستگان آن زن بود ـ مطابق نقشه قبلي ـ فوراً شهادت داد كه: بياييد، بنگريد؛ اگر پيراهن اين جوان از جلو دريده شده است، خانم راست مي گويد و اين جوان دروغگوست؛ امّا اگر پيراهن وي از عقب دريده شده است، خانم دروغ مي گويد و اين جوان راستگوست!!
وقتي كه ارباب جلو آمد و با كمال تعجّب مشاهده كرد كه پيراهن يوسف به جاي آن كه از جلو دريده شده باشد، از عقب دريده شده است، فهميد كه بازي را باخته است و نقشه هايش، همه، نقش برآب شده است! فوراً، براي اين كه خودش را از تك و تا نياندازد، خطاب به همسر جوانش گفت: اين هم يكي ديگر از نيرنگ هاي شما زنان است! كيد و مكر و حيلهگري شما زنان بينظير است و در مكّاري و نيرنگبازي لنگه نداريد!
بعد، براي اين كه فعلاً قضايا را رفع و رجوع كرده باشد، خطاب به يوسف گفت: اين حادثه و اين صحنه را كلاً ناديده بگير! به قول معروف: شتر ديدي، نديدي! خطاب به همسرش هم گفت: از گناهت پوزش بخواه كه اشتباه ناجوري مرتكب شدي و كار را حسابي خراب كردي!
بيچاره خانم ارباب! معلوم مي شود او هم به صورت ديگري قرباني توطئه ارباب است، شما چه فكر مي كنيد؟
خوانندگان گرامي بشارت، براي ما هر چه زودتر بنويسيد كه تا اينجاي داستان، چه برداشت هايي داشتهايد؟ و پيش از خواندن اين نوشتار برداشت هايتان از داستان يوسف و برادرانش چه بوده است؟
1.«معترضه» جمله يا عبارت معمولاً مهمي است كه گوينده، عمداً آن را به دليل ضرورت يا اهمّيتش، در ميان سخن خود جاي مي دهد. آوردن معترضه هاي سنجيده و زيبنده، يكي از شيوه هاي بلاغت و سخنوري است.